مهراب کمی خم شد... سرمو ازپشت توی ستون فرو کردم ... سرشو جلوتر اورد و درحالی که به سمت لبهام میرفت گفت:پس منو دوست داری؟
جوابی ندادم... مچ دستهامو بیشتر فشار داد وگفت:نشنیدم...
از ترسم ... خفه گفتم:اره...
تا به حال با این وضع ندیده بودمش... تا بحال عصبانیتشو به این شدت و حدت ندیده بودم... تا به حال عصبانیت یه مرد و اینقدر واضح ندیده بودم!
اشکام اروم اروم روی لبم غلت میزدن و طعم دهنمو شورمیکردن...
دستهام و هنوز فشار میداد... دستی که تازه گچشو چند ساعت پیش باز کرده بودم درد میکرد...
مهراب تلخ گفت: من و بیشتر دوست داری یا شوهرتو؟
چیزی نگفتم و سخت خودش در جوابش گفت:لابد... منو.... منو بیشتر دوست داری که شب نامزدیت زنگ میزنی و پیشنهاد نداده ی منو قبول میکنی!
پس از چی میترسی؟؟؟
میلیمتری با لبهام فاصله داشت... دیگه نتونستم تو چشمهاش نگاه کنم... نفسش به صورتم میخورد... چشمهامو بستم وزمزمه کردم:مهراب تو این نیستی!
مهراب داد کشید:چی نیستم؟؟؟ چی لعنتی؟؟؟ تو چی هستی؟؟؟ تو الان تو بغل دوست پسرتی... یا حداقل تو بغل کسی که انتخابش کردی... شوهرت جلوی در خونه ی عشقت منتظرته ... حالا کدوممون چیزی نیستیم که وانمود میکنیم هستیم؟؟؟ هان؟؟؟ تو یه زن شریفی ؟؟؟ یا یه زن ...
لبشو گزید و توچشمهام خیره شد وبا لحن قاطعی گفت: من میخوام عشقمو ببوسم... و مطمئنم تو هم اگر تو عشقت ثابت قدم باشی از این بوسه لذت می بری؟؟؟ اینطور نیست...
لبمو گزیدم و مهراب گفت: میخوام ببوسمت... و توهم حتما...
بلند فریاد کشیدم: نــــ مـــ یـــــ خــــــ و ا م ...
مهراب هم متقابلا داد زد: چر ا ؟؟؟ مچ دستهام داشت خرد میشد ...
-ولم کن...
دوباره بلند گفت:چرا ؟؟؟
با گریه داد زدم:ولم کن لعنتی ؟؟؟
مهراب:چرا؟؟ ازچی ترسیدی ؟؟؟ از دوست پسرت ؟؟؟ از عشقت ؟؟؟ از شوهرت؟
وسط هق هقم بریده بریده التماس کردم:ولم کن ... مهراب ... تو رو خدا .... ولم کن...
مهراب با اشفتگی گفت:مگه دارم چیکار میکنم؟
-ولم کن... خواهش میکنم!
مهراب صورتشو جلوتر اورد... از برخورد هرم نفسهاش مور مور شدم... حالم داشت بهم میخورد... سعی کردم دستهامو با وجود دردی که توی ساعت و انگشتهای سر شده ام میپیچید ازاد کنم اما نمیشد ... پامو هم نمیتونستم تکون بدم... حس میکردم انگشتام از خون نرسیدن سیاه و کبود شدن ...
دستهام به گز گز افتاده بود...
مهراب هنوز نگاهم میکرد ... لبهاش جلوی لبهام بود... از برخورد نفسش به صورتم عقم گرفته بود...
با گریه گفتم:داری منو میترسونی...
مهراب صورتشو جا به جا کرد وگفت : تو بلدی بترسی؟؟؟
با تمام وجودم جیغ کشیدم : ولم کن ... تو رو خدا...
مهراب داد بلندی سرم کشیدو گفت: تو مگه خدا میشناسی؟؟؟
صدای هامین که سر مهراب فریاد کشید : داری چیکار میکنی...
باعث شد نفس راحتی بکشم !
ولی مهراب بی توجه به حضور هامین دوباره داد زد: لعنتی... تو اگه خدا وترس حالیت بود اینقدربی شرف نبودی که با داشتن شوهر به من ابراز عشق کنی وانتخابت من باشم ...!
توچطور تونستی میشا ...
باد زد و درورودی هال به شدت بسته شد... فضا اونقدر متشنج و خفقان اور بود که از شدت ضربان قلبم به سختی نفس میکشیدم...
هامین بلند تر گفت: داری اذیتش میکنی مهراب...
مهراب : تو دخالت نکن هامین ... این مسئله بین من ومیشاست ....
مهراب درحالی که هنوز صورتش جلوی صو رتم بود و من توی ستون فرو رفته بودم بلند گفت: چرا نمیذاری؟چرا تقلا میکنی؟؟ میخوام جلوی شوهرت ...
با جیغ و زاری و التماس وسط هق هقم گفتم: ولم کن .... تو رو خدا... تو رو قران ولم کن... و با جیغ بلند تری گفتم:هامین یه کاری کن...
اما هامین فقط ایستاده بود و نگاه میکرد...
یک ثانیه ی بعد مهراب مچ دستهامو ازاد کر دو ازم فاصله گرفت...
سرجام لیز خوردمو روی زمین نشستم...
از شدت گریه و بغض وهق هق نفس کم اورده بودم... اینقدر جیغ کشیده بودم که صدام درنمیومد...
مهراب روی دسته ی مبلی نشست....
به نفس نفس افتاده بود و من به زار زدن...
صدای نفس های تندش ونفس های بغض دار من تنها صدای موجود بود... اونقدر ضربان قلبم و نفسهام بلند بود که صدای تیک تاک ساعت هم نمی شنیدم...
چند لحظه بعد درحالی که مهراب ازجاش تکون خورد ایستاد ... من خودمو از ترس جمع کردم... نمیدونم ترسم برای چی بود ... از عرفان نمی ترسیدم که حالا از مهراب... کسی که دوستم بود ...
فکرم سرانجامی نداشت مهراب با صدای بلندی گفت:پس میفهمی تعهد چیه ؟؟؟ پس میدونی شوهر داری ؟ همه ی اینا رو میدونی ومیدونستی اما بازم اینجایی؟ اره؟تو از من می ترسی... اما از خدا... چطور تونستی میشا ؟؟؟؟
هق هقمو به زور ساکت کردم... با جفت دستهاش به موهاش چنگی زد و کمی اونها رو کشید ... چند ثانیه به سکوت گذشت ... هامین بی توجه به من به اشپزخونه رفت وبا دو لیوان اب برگشت... یکی و دست مهراب داد ویکی هم جلوی پای من گذاشت .... اما بدون اینکه یک لحظه نگاهم کنه!
مهراب اهسته درحالی که ارومتر شده بود رو به هامین گفت:میشه خواهش کنم من و خانمتو تنها بذاری؟ باید باهاش حرف بزنم؟
با ترس به هامین نگاه کردم که مبادا قبول کنه و منو تنها بذاره...
هامین با دودلی به مهراب نگاه میکرد و با استیصال ایستاده بود ....
مهراب با اطمینان گفت:اتفاقی نمیفته... پنجره بازه... میشا هم خوب بلده جیغ بکشه... تو هم بخاطر باز بودن در وپنجره اینجایی مگه نه؟
هامین بدون حرف از خونه خارج شد... سکوتش عصبیم میکرد... هیچ کاری نکردنش هم باعث میشد تا حس بدی داشته باشم... حس بی پناهی... دلم میخواست به یکی تکیه کنم...!
با صدای مهراب حجم متورم افکارمو پس زدم...
مهراب اروم گفت:وقتی گفتی میشا صدات کنم... فکر نمیکردم واقعا لیاقت داشتن اسم لقب فاطمه زهرا نداشته باشی... امروز بهم ثابت شد!
به سقف زل زده بودم وسعی میکردم مانع ریختن قطره های اشکی که تو چشمم بود بشم!
دوباره بینمون سکوت شد...
مهراب سکوت و شکست وگفت:اینطوریه؟پس خیانتکارم بودی!
تند تو چشماش نگاه کردم وگفتم:اگر الان اینجام بخاطر اینه که نخواستم خیانتکارباشم!
مهراب:خیانت به کی؟
با بغض گفتم: به تو...
مهراب پوفی کشید و گفت:فکر کردم منظورت خیانت به شوهرته!
با حرص گفتم:شوهرم درجریان بود!
مهراب با مسخره گفت:چه روشنفکر!!!
-بین منو هامین چیزی نیست!
مهراب تند گفت: بین من و تو بود؟؟؟ اره؟
نگاهمو اش گرفتم و دوباره تکرار کردم:باور کن بین من و هامین واقعا هیچی نیست!!!
مهراب:بخاطر همین شوهرته؟؟؟ بهت تعهد داره... بهش تعهد داری؟؟؟ بخاطر همین از بوسه ی کسی که انتخابش کردی می ترسی؟!
سرشو تکون داد و گفت:میشا... چی میگی؟؟؟
بلند گفتم:من واون فقط محرم هم هستیم....
بلند داد زد:برای چی؟محرم شدید باهم سنگ کاغذ قیچی بازی کنید؟
-مهــ... راب...
مهراب:چی؟ مهراب چی؟ تو یه زنی میشا... یه زن شوهر دار...
-من زن نیستم... اون یه صیغه ی سوری بود!
مهراب از جاش بلند شد ودستهاشو تو جیبش کرد طوری رو به روم ایستاد که سایه اش روم افتاده بود و حس خفگی بهم دست میداد.
شمرده وقاطع گفت:صیغه ی محرمیت؟ ازدواج... بالاخره که زن میشی... هامین شوهرته... بهت تعهد داره... حتی تو با تمام نادونیت به این پیوند تعهد داری!!! ولی خیانتکاری... خیانتکار که شاخ و دم نداره... تو الان نباید اینجا می بودی...
-من نخواستم به تو خیانت کنم مهراب... چرا نمیفهمی؟
مهراب داد کشید:من سگ کی باشم.... میشا به خودت نگاه کن ببین کجایی... ببین با چه منظور و معنی ای اینجایی... ببین میشا... ببین کجایی...
جلوم زانو زد وگفت: خیانت به من مهمتر بود یا به شوهرت؟ هان؟ من واجب تر بودم یا کسی که تو درقبالش تعهد داری؟ دینی... رسمی... شرعی... قانونی... عرفی!!! من نمیدونم تو پیش خودت چه فکری کردی.. ولی منصفانه نیست... وجودت... حضورت... حرفات...
اشکهامو با پشت دست پاک کردم وگفتم: من چه اشتباهی کردم؟
مهراب:اشتباه... گناه... بزرگتر از این که با من بودی؟
-من و تو که مرتکب خطایی نشدیم؟
مهراب عصبی خندید و سرشو تکون داد و با صدای خش داری گفت:خطا بزرگتر از این که تو پیوندتو شکستی... دروغ گفتی... خیانت کردی به خودت.... به هامین... به من...... به من خندیدی!!!... در جواب تمام حس واحساس من منو همراهی کردم... به من اجازه دادی به تو که یه زن شوهر داری بگم دوست دارم!!! تو انتخاب کردی وباز از انتخاب من حرف میزنی... !!! توی تلفن چه راحت منو به اسم کوچیک صدا میزنی... اینا خطا نیست؟؟؟
ببین با من و خودت چه کردی... نگاه کن... من که قبول کرده بودم فقط یه دوست باشم... یه دوست ساده... یه برادر... نامردم اگر به چشم برادری تا به دیروز وپریروز نگاهت نمیکردم! چرا اینکار و کردی؟؟؟ چرا با هممون بازی کردی؟؟؟ چطور تونستی اینقدر وقیح باشی.... کسی که بهش تعهد داری... قول و قرار داری و به منی که....
یه پاپتی... که امروز هستم وفردا نیستم... میشا تو یه زنی... یه زن مسئول! نگو نه ... نگو نیستی که ... که زن بودن اون چیزی نیست که توی ذهنته ! تو مسئولی... بودی... هستی... سوری وغیر سوری... تعهد که فرمالیته حالیش نیست؟ قول وقرار که کشک و الکی حالیش نیست! حد وسط نداره... وقتی میگی بله ... تا تهش یعنی بله... یا بله یا نه ... حد وسط نداره... داره؟!
درحالی که زانوهاشو تو شکمش جمع کرد وپیشونیشو چند لحظه روی زانوهاش گذاشت ...
اروم زمزمه کرد: برو میشا...
وسط حرفش پریدم وگفتم: مهراب...
مهراب سرشو بلند کرد ... نگام نکرد... اهسته گفت: عشق واحساسی که بین من و تو بود تموم شد... از خدا طلب بخشش کن ومتعهد باش! به کسی که باهاش دست دادی و ... برو میشا... برو... خیانت خیلی بد رنگه... خیانت که فقط به فرد نیست.... به مسئولیته.... به تعهده... به قول و قراره... شکستی میشا... برو دوباره از نوبسازش.. دروغ به من و هامین و خودت ... اگر از رو اول میدونستم...
نفس عمیقی کشید و ازجا بلند شد... پشتشو به من کرد وگفت: شوهرت هرچقدر روشنفکر و بزرگ وبخشنده باشه تو نباید خودتو بخاطر این مسئله ببخشی... برو ... به سلامت... برای جفتتون ارزوی خوشبختی میکنم... مثل یه برادر... برو به جای منم خوشبخت باش میشا...
مات و مبهوت نگاه میکردم... ذهنم قفل کرده بود...
به سختی عصامو برداشتم و ایستادم... اروم گفتم:مهراب....
مهراب وسط حرفم اومد وگفت: میشا ... میگن ادم ها اگر دونفر ودوست داشته باشن و تو انتخابشون بمونن... اونی که باهاش صادق ترن و بیشتر دوست دارن... راست گفتن... به سمتم برگشت... لبخندی زد وگفت: به هامین گفتی که من هستم ولی... ولی به من از وجود هامین نگفتی... !
تو چشماش نگاه کردم... نگاهشو به زمین انداخت وگفت: به سلامت...
خسته گفتم: مهراب...
مهراب لبخند کجی زد وگفت: میشا نباید بگم.... ولی بذاربگم... اون روزهایی که تو فقط برای من بودی ... اون روزهایی که برای یه بارم که شده حس کردم کسی ودارم و بی کس وکار نیستم.... بهترین لحظات عمرم بود... حالا برو... خداحافظ...
با هق هق گفتم:مهراب...
مهراب:هیش... هیچی نگو... دلت با من نبود میشا.. از روز اول.. ما قسمت هم نیستیم... خودتم میدونی... تو نیمه ی گمشده اتو پیدا کردی... ادما وقتی یکی و بیشتر از یکی دیگه دوست داشته باشن اونی که بیشتر دوست دارن عاشقشن... هامین مرد بزرگیه... لایق یه عشق پاکه! برو به سلامت... برو و سعی کن خوشبختش کنی...
سرمو پایین انداختم و گفتم: منو ببخش مهراب...
مهراب با لبخند گرم و مهربونی گفت:خداببخشه... ما چه کاره ایم!
کمی بعد مهراب گفت:خداحافظ خانم هدایت....!!!
درو برام باز نگه داشت ومن اروم زمزمه کردم:خداحافظ اقای معتمد ...
هیچ حسی نداشتم... در و بست و من به کمک عصام از خونه بیرون زدم... هامین توی ماشین نشسته بود... از قصد به اینه نگاه کردم ببینم منو می بینه یا نه .... اما اون داشت به یه سمت دیگه نگاه میکرد... اون قدر حواسم به این بود که ببینم از تو اینه داره به من نگاه میکنه یا نه متوجه سکوی جلوی خونه ی مهراب نشدم و با صورت به زمین خوردم... درحالی که سوزشی زیرچونه ام حس میکردم ... به درد دستم بی توجه موندم... پام یه تیری کشید که نفسم و بند اورد .... اما در کل انگارطوریم نشده بود....
هامین حتی به خودش زحمت نداد از ماشین پیاده بشه...
بغض بدی تو گلوم بود... دیگه انگارهیچی ازم نمونده بود... نمیدونم چرا فکر اینجاشو نمیکردم اگرمهراب بفهمه ...!
واقعا خیانت کار بودم؟شاید هم نبودم... انگار همه ی راههای درست دنیا به روم بسته شده بود و من این راه غلط وپیش گرفتم.... با خودم لج کردم ... با مهراب ... با هامین که تهش به خرد شدن خودم برسم؟
به عجز وناتوانیم...
هنوز روی زمین نشسته بودم... جلوی در خونه ی مهراب.... جلوی ماشن هامین!!!
به ذلت کشیده شدم... والسلام... !!!
_قسمت اخر
عصامو راست کردمو به کمک اون رو پام ایستادم... نفس عمیق کشیدم... بعد از هر افتادنی هم یه بلند شدنی هست ... حالا که مهراب هم به این نتیجه رسیده بود که من هامین و... نفس عمیقی کشیدم.... چشمامو بستم وباز کردم ... این واقعیت داشت؟! اره ... حداقل مهمترین تصمیم زندگیم به یه حس دوگانه ختم نمیشد... حالادیگه میدونستم باید چیکار کنم... حالا عذاب وجدانم... به اتومبیل هامین نگاه کردم... به کسی که به قول مهراب من بهش تعهد داشتم این مسئولیت سور و غیر سور وفرمالیته حالیش نمیشد... برای اخرین بار به اپارتمان مهراب نگاه کردم... منکر این نبودم که اگرهامینی وجود نداشت تنها انتخابم مهراب بود...حتی باید اعتراف کنم که دوستش داشتم ودارم... اما نوع دوست داشتنم به شدت با دوست داشتن کسی که فرمالیته بهش متعهد بودم زمین تا اسمون فرق میکرد! به اسمون نگاه کردم... اهسته زمزمه کردم:خدایا... منو ببخش... کمکم کن... یه نفس عمیق کشیدم... حس کردم ذهنم یه لحظه از همه چیز خالی شد... انگار یه ارامشی تو وجودم رسوخ کرد و به ارومی با اون پای چلاغم به سمت اتومبیل هامین رفتم... بیشعور یه دقه پیاده نشد ببینه من چمه.... حالا پس فردا به بچمون یاد دادم بهت بگه بابایی بیشعور حالت جا میاد! از تصور هامین در نقش پدر بخصوص که به محیا علاقه ی خاصی داره یه مدلی شدم... دیگه انگار وقتش بود با خودم واحساسم رو راست باشم... ماشین هامین به حرکت دراومد..... سرمو از شیشه بیرون کردم وبرای اخرین بار به اپارتمان بهترین دوستم نگاه کردم... رفاقت و درحقم تموم کرد ... شاید حرفهای کسی که خودش برام خیلی مهم بود اینقدر ثانیه ای و لحظه ای روم تاثیر گذاشته بود و حالا میخواستم فقط به اینده ای که با هامین رقم میخورد فکر کنم... یعنی تاقبلش هم انگار وجهه ام مشخص بود ... فقط یه احساس عذاب وجدان این وسط به جونم چنگ مینداخت... که حالا... چشمامو بستم... باد به صورتم میخورد... نفس عمیقی کشیدم.... مهراب منو می بخشید... فقط خدا خدا میکردم دل نشکسته باشم ...که با حرفهاش یادم افتاد اون برام از صمیم قلب ارزوی خوشبختی کرد! حس کردم داریم به سمت خونه می ریم... درحالی که افتاب گیر وپایین دادم و تو اینه به چشمهای سرخ ومتورمم نگاه کردم گفتم:داریم میریم خونه؟ بجای جواب سکوتشو شکست وگفت:چی شد؟ازت خواستگاری کرد؟ لبخند کجی به این حساسیتش زدم وگفتم: نچ... همه چی بین من و اون تموم شد! هامین دستشو روی پنجره گذاشت و به رو به رو خیره شد وگفت:تو تموم کردی یا اون خواست؟ نفس عمیقی کشیدم و درعین صراحت وصداقت گفتم: اون... هامین:واقعا؟ -مهم اینه که بالاخره تموم شد ... تازه برامون ارزوی خوشبختی هم کرد! هیچ عکس العملی توی صورتش بروز نداد... کمربندمو بستم وگفتم:میشه خونه نریم؟ حرفی نزد وگفتم: نمیخوام مارال منو با این قیافه ببینه... بجای حرف به سمت فرحزاد حرکت کرد.. دیگه انگار نشست وبرخاست با پرهام این فایده رو داشت که از نبپرسه سیزده بدر کجا بریم!!! خیلی زود رسیدیم... تهران بی ترافیک واقعا بهشته! روی تختی نشستم... و پامو روش دراز کردم... هامین هم چند سیخ جیگر و دل وقلوه سفارش داد... ذهنم یه کاسه شده بود... دیگه هیچ ابهام و حس بی جوابی نداشتم... عذاب وجدان داشتم اما کمرنگ شده بود... حرفهای مهراب هم کوبنده بود هم ارومم میکرد... هرچند مچ دستهام هنوز قرمز بود ولی اینکه از روی مانتو دستهامو گرفته بود باعث میشد فکر کنم مهراب اولین واخرین مرد غریبه ایه که تو ذهن من بشدت بزرگه و بعد از هامین لایق پرستیدنه! چی گفتم؟؟؟ گفتم... بالاخره؟؟؟ اوه بسه دیگه ... این شوهر ذلیل بازی ها رو بذار واسه خونتون... خونمون؟! وای عین گاو گشنم بود... هامین رو به روم نشست و درحالی که من تند تند و با ولع واسه خودم لقمه میگرفتم... هامین لم داد وبدون اینکه لب به چیزی بزنه و بدون اینکه نگام کنه گفت:اخر هفته پدر ومادرت که بیان دیگه همه چیز و بهشون میگم... لقمه تو گلوم به شدت پرید و به طرز وحشتناکی سرفه کردم! بدون اینکه توجهی نشون بده گفت: منم دارم کارامو میکنم که از ایران برم... مات ... متحیر... مبهوت... گیج... مبهم... هیچ صفتی نمیتونست وضع منو تو اون شرایط تفسیر کنه و در خودش بگونجونه... حتی مجموعه ی تمام صفت ها هم قاصر از این بودن که... خفه پرسیدم:چی؟ هامین خم شد ویه سیخ جیگر برداشت وگفت:به هرحال که باید بهشون بگیم ... شمرده شمرده اونو میجوید و گفت:من و تو باهم قرار داشتیم یادت که نرفته؟ -قرار؟ هامین:این نمایش سوری بالاخره باید تموم میشد! نفسم تو سینه حبس شده بود... چشمام از شدت حضوراشک میسوخت و من به سختی زمزمه کردم :ولی... هامین با اخم گفت:ولی چی؟ غرور و شخصیت و عذاب وجدان و احساساتمو کنار گذاشتم وگفتم:الان تازه به این نتیجه رسیدی همه چیز نمایشه؟ هامین چشمهاشو باریک کرد وگفت:منظورت چیه؟ با صدای مرتعشی گفتم:واضح نیست؟ هامین:من قرار بود با مهراب صحبت کنم تا زندگی تو خراب نشه ... حالا که اون پس ِ ت.... زده تقصیر من نیست! پشت پلکم از حرص می پرید... ضربان قلبم تند شده بود... تنم می لرزید... حس میکردم هامین داره از شرایط سواستفاده میکنه ومنو انداخته زیرپاش تا از روم رد بشه.... بی رمق زمزمه کردم: بخاطر کی پسم زده؟ هامین پوزخندی زد وگفت: فکر نکنم بتونیم با هم ادامه بدیم... یعنی هربار متنفرم متنفرم هایی که میگی و نمیتونم به حساب علاقه بذارم! تو از من بدت میاد و این حس کاملا متقابله... سرمو تکون دادم وسعی کردم نسبت به واژه ی متقابل بی تفاوت باشم... اهسته گفتم:هیچ میفهمی چی داری میگی؟ هامین عصبی گفت: نه فقط تویی که میفهمی و تو یی که کارت درسته... تویی که با تمام خودخواهیت هرکاری دلت میخواد و میکنی و بعد قیافه ی ادم های معصومو به خودت میگیری تا تبرئه بشی... تویی که خیانت کردی. اگر من جای مهراب بودم تو رو میکشتم! با بغض مبهوت بهش نگاه میکردم.... هامین انگار تازه سر حرفهایی که مدتها تو دلش مونده بود و تلنبار شده بود باز شده بود و داشت رگباری تحویلم میداد... فقط خدا خدا میکردم جای برگشتی باشه... داشت منو بدون اینکه بفهمه میشکست و این مجازات بدی هایی بود که در حق مهراب کرده بودم!!! وگرنه من که با هامین رو راست بودم! هامین بلند بدون اینکه هیچ کنترلی روی اعصاب وحرفهاش داشته باشه مثل پتک به سرم زد وگفت: و اینقدر خود خواه و مغروری که به جز احساس خودت به دیگران توجه نمیکنه... حالا که مهراب ردت کرده ... ببخشید من نمیتونم.... شرمنده!!! قرار من تو از روز اول مشخصت بود و مطمئن باش همه چیز تموم میشه.... منم قراره برگردم فرانسه.... ازجاش بلند شد وپشت به من ایستاد و گفت: ایران برای من جای کار نداره... از اولم اومدنم به ایران اشتباه محض بود... اگر هم نمیتونی با خانواده ات صحبت کنی من خودم اینکار ومیکنم.... با تلخ خندی گفت: دوازده سال تو فرانسه زندگی کردم... اون همه مدت با یه دختر غربی همخونه بودم یکبار به من خیانت نکرد... یکبار چنین رفتاری با من نداشت که تو... دیگه نمیشنیدم... تموم شدم.... جلوی هامین... جلوی خودم.... خرد شدم... دیگه هیچی ازم نموند... به همین راحتی...!!! سرم به دوران افتاده بود... از روم رد شد ... بدون اینکه حتی نگام کنه... حس کردم نفسم بالا نمیاد.... حس تهوع بهم دست داده بود... خواستم صداش کنم اما زبونم تو دهنم سنگین بود ... گوشام سوت میکشید... قبل از سیاه شدن تمام چیزهایی که دورو برم بود... صدایی اومد که گفت:اقا.... خانمتون از حال رفت!!! و دیگه متوجه چیزی نشدم...! « قسمت بیست و چهارم » دکتر داشت توضیح میداد که مشکل خاصی نداره که پریدم وسط حرفش و گفتم : _ آقای دکتر ظرف سه _ چهار ماه اخیر سه بار غش کرده و از حال رفته ....مطمئنید هیچ مشکل خاصی نداره ؟! چند لحظه نگاهم کرد و گفت : _ میتونه هر دلیلی داشته باشه ، ضعف ، خستگی ، فشار عصبی ....اما برای این که مطمئن بشید براش عکس و آزمایش مینویسم .... تو راهرو منتظر موندم سرمش تموم بشه . نمیخواستم بالا سرش وایسم و به صورتش نگاه کنم . دیگه نمیخواستم . این حقیقت که من مرد شماره ی دو میشا باشم ، یه مهره ی ذخیره که اگه مهره ی اول سوخت به کار بیام مثل پتکی تو سرم بود . مهره ای که تا وقتی مهره ی اصلی هنوز وجود داشت اصلا دیده نمیشد ....نه این چیزی نبود که دنبالش بودم . باید همه ی اشتیاقم و میذاشتم کنار ....شاید تا چند روز پیش دنبال فرصتی بودم تا به میشا ثابت کنم دوستش دارم . اما حالا دیگه نمیخواستم . حتما باید مهراب میرفت کنار تا میشا منو ببینه ؟! یعنی من اینقدر در نظرش کوچیک بودم که تا وقتی مهراب بود اصلا منو نمیدید ؟!ً ....دیگه تموم شد . دیگه همه چی تموم شد . هیچوقت نمیذارم میشا بفهمه یه روز چقدر دوستش داشتم . دیگه نمیذارم ...به اندازه ی کافی کنار اومده بودم . دیگه نمیتونستم با این حقیقت کنار بیام . وقتی پرستار اومد و گفت سرمش تموم شده رفتم تو اتاق کمکش کنم بلند شه . میخواستم حتی الامکان بهش نگاه نکنم . اما وقتی دستشو گرفتم تا برای بلند شدن کمکش کنم با صدای گرفته ای گفت : _ زودتر همه چیز و با صلاحدید خودت تموم کن ... فقط همین . دیگه چیزی نگفت . منم چیزی نگفتم . در واقع لبامو محکم رو هم فشار میدادم که چیزی نگم . تمام روز و تو بیمارستان دنبال خودم اینور اونور کشیدمش تا عکس و آزمایش بده . و تا وقتی عکسا رو به دکتر نشون دادم و مطمئن شدم مشکل خاصی نداره هم ولش نکردم . خستگی از سر و روش میبارید اما هیچی نمیگفت . نزدیک غروب بود که بالاخره رسوندمش در خونه شون . کمکش کردم از ماشین پیاده شه . درحالیکه دست زیر بازوی میشا انداخته بودم و سعی میکردم تا توی راه رفتن کمکش کنم با دیدن دو تا خانم چادری که دستشون سبزی بود و با خیرگی نگاهم میکردن ناچارا سلام کردم... خانمی که چاق تر بود جوابمو داد و بلند گفت: ماشاالله.... چقدر بهم میاین... خوشبخت باشین... و ازکنار منو میشا رد شدن و شنیدم که اون خانم چاق به کناریش گفت: شوهرشه ... تازه ازدواج کردن! مات به چهره ی رنگ پریده ی میشا نگاه کردم این محل همه میدونستن که من ومیشا!!!... چشمهای خسته اش باعث شد تا فکری که تو سرم بود و کنار بزنم و با حضور مارال جلوی در باهم میشا رو به داخل خونه بردیم! از مارال خواستم یه چیزی بده میشا بخوره چون حالش زیاد خوب نیست و خودم خواستم برم که مارال با نگرانی گفت : _ چش شده ؟! چرا عین مرده ی متحرک شده ؟! با این حرفش نگاهی به میشا انداختم . راست میگفت . قیافه ی عجیبی پیدا کرده بود . خیلی خیلی گرفته بود و انگار اصلا تو این دنیا سیر نمیکرد . سری تکون دادم و گفتم : نمیدونم ... و سریع از خونه رفتم بیرون . **** صدای پرهام باعث شد از فکر و خیال در بیام و بهش نگاه کنم : _ زده به سرت نه ؟ ... اصلا همه چی به کنار ، میخوای شرکت و ول کنی بری ؟! ... من که نمیتونم از پس اینجا بر بیام ، شرکت بابام هم هست .... وقتی دید جوابی نمیدم با صدای گرفته ای گفت : _ حالا بلیتت واسه کیه ؟... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ یه ماه دیگه ... از پشت میز بلند شد و اومد روبروم روی مبل نشست و گفت : _ مگه نمیگی با مهراب تموم کرده ؟! پس دیگه دردت چیه ؟ تو چشماش زل زدم و خیلی جدی گفتم : _ من اونی نیستم که میخواست ....من فقط براش زاپاس بودم که اگه مهراب ... پرهام وسط حرفم پرید وگفت: _ اگر مهراب زاپاس بود چی؟؟؟ حرفمو قطع کردم و کلافه دستی به صورتم کشیدم . مهراب با حرص گفت : _ اصلا به درک....بیخیالش ....گور بابای همه ی دخترا ....چرا بری ؟! پوزخند تلخی زدم : _ من تو فرانسه آرامش بیشتری داشتم . بین یه مشت غریبه راحت زندگیمو میکردم ....از وقتی برگشتم اینجا بدتر احساس غریبی میکنم . نه این میشای بی احساس و میشناسم ، نه این مادر ی که حرف باید حرف خودش باشه رو ....نه حتی این بابای مهربونو ....تنها قسمت خوبش همینه که به جای اون بابای سخت گیر قدیم بابام مثل رفیق میمونه برام ... اما از همه ی این حرفا گذشته من نمیتونم اینجا بمونم و اشتیاقم به میشا رو سرکوب کنم پرهام .... پرهام کلافه داد زد : _ سگ خور ...سرکوبش نکن ...میشا مــــــــال خودته ! _ قلب و فکرش مال من نیست ....مال یکی دیگه ست ... پرهام پوفی کشید و هیچی نگفت . بعد از یه مدت که بینمون سکوت افتاد با صدای گرفته ای آروم گفت : _ هنر این نیست که فرار کنی ....هنر اینه که بمونی و بجنگی ....حالا چه با مشکلات چه با احساسات خودت ، بالاخره یکی شونو از پا در بیاری ... بی ربط به حرف پرهام غرق فکر پوزخندی زدم و گفتم : _ خیلی احمقانه ست که بعد از دوازده سال برگردی و فکر کنی همه چی باید همونجور مونده باشه ....شاید از نظر بقیه من هم عوض شده باشم ! اما سریع سری تکون دادم و با لبخند نگاهمو متوجه پرهام کردم : _ بیخیال ...من که برگردم همه چی دوباره برمیگرده سرجاش ....همه دوباره سرشون به زندگی خودشون گرم میشه ...حتی زندگی خودم هم دوباره میشه مثل اولش ... تا شب سعی کردم سرمو گرم کار کنم و دیگه به هیچی فکر نکنم . هنوز به هیچکس نگفته بودم دارم برمیگردم ، فقط میشا میدونست و پرهام . چند بار به مارال زنگ زدم و حال میشا رو پرسیدم . میگفت هنوزم همونجوریه ، تو خودشه و باهاش حرف نمیزنه ... سعی کردم به اینم بی تفاوت باشم . سالها پیش هم وقتی میخواستم برم فرانسه میشا رفته بود تو خودش و با کسی حرف نمیزد . اونموقع مطمئن بودم به خاطر رفتن منه . اما الان به خاطر این بود که مهرابی نبود ...تا وقتی مهراب بود که خودش شماتتم میکرد چرا برگشتم ... هر روز به مارال زنگ میزدم و مارال هر روز با نگرانی میگفت میشا هنوز تو خودشه و حرف نمیزنه . با تمام خود داریم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بعد از دو روز رفتم خونه شون . مارال خیلی خوشحال شده بود . با خواهش ازم خواست دیگه با میشا آشتی کنیم . فقط لبخند تلخی بهش زدم و رفتم سمت اتاق میشا . به چارچوب در تکیه دادم و نگاهش کردم . رو شکم دراز کشیده بود و داشت به نقطه ی نامعلومی نگاه میکرد . خیلی افسرده به نظر میرسید . بی اختیار زیر لب زمزمه کردم : _ مهراب خیلی دیوونه ست که اینهمه عشقی که بهش داری و ندید گرفت ... با این حرفم متوجهم شد و سرشو سریع به سمتم چرخوند . در کسری از ثانیه چشماش پر اشک شد و سرشو تو بالش قایم کرد . نیومده بودم که بدتر با حرفام ناراحتش کنم . این حرفم هم بی اختیار به زبون اومده بود . نفس کلافه مو فوت کردم . اصلا هق هق نمیکرد . فقط صدای ضعیف نفسهای نامنظمش نشون میداد داره گریه میکنه . چند قدم به سمتش برداشتم و صداش کردم : _ میشا ؟! .... نمیتونستم وایسم و نگاه کنم که گریه میکنه . گریه ش کلافه م میکرد . با صدایی عصبی گفتم : _ میشا خواهش میکنم گریه نکن... این حرفم باعث شد شدت گریه ش بیشتر بشه و من دیگه واقعا نمیتونستم تو اتاق بمونم . با سرعت از اتاق و بعدشم خونه زدم بیرون . در تمام زندگیم تا حالا اینقدر سردرگم نشده بودم . دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . وضع بدی داشتم . درد خودم بس نبود که حالا میشا داشت با این رفتار عجیب غریبش بدتر آزارم میداد ؟! هر چی تلاش کرده بودم که یه کم با خودم کنار بیام و به اوضاع عادت کنم رو میشا با این کاراش و افسردگی بی موردش خراب کرد . دوباره کلافگی ، دوباره سردرگمی ، دوباره اشتیاق ! ....اون شب به هیچ عنوان طرف خونه ی بابام آفتابی نشدم . نمیخواستم دوباره باز گند بزنم به هیکلمو مست کنم . شب و تو خونه ی خودم گذروندم و خودم و راحت کردم و هیچکدوم از تلفنای مامان و جواب ندادم . فقط به بابا خبر دادم که خونه ی خودم هستم تا نگران نشن . همه ی چراغا رو خاموش کردم و با عکسای میشا رو صفحه ی بزرگ ال ای دی تا صبح عزا گرفتم . تابلوی بزرگی که درست کرده بودن هم زده بودم به دیوار اتاق خواب و وقتی میخواستم بخوابم چشم تو چشم میشا که عکسش روبروم جلوی تخت بود خوابم برد . خوابی که هر نیم ساعت یکبار بیدار میشدم و دوباره با بدبختی میگرفتم میخوابیدم . در کل هفته ی مزخرفی بود . مزخرفترین هفته ی زندگیم . شبی که قرار بود فرداش پدر و مادر میشا از سفر برگردن و من آخرین شبای خود درگیریم برای حرف زدن باهاشونو میگذروندم در میان تعجب من مهراب بهم زنگ زد و ازم خواست سریع برم فرودگاه ، مهلت هیچ سوالی بهم نداد و با عجله گفت : _ خواهش میکنم زودتر بیا . پروازم تا دو ساعت دیگه بلند میشه ....باید باهات حرف بزنم ... قبول کردم و سریع راه افتادم .تا فرودگاه دو ساعت راه بود ، اگه میخواستم به مهراب برسم باید تند میروندم . تو راه با خودم فکر کردم چه جالب ! میشا همه مونو وادار به فرار از کشور کرده بود ....مهراب امشب داشت میرفت ، منم تا سه هفته ی دیگه پرواز داشتم . به این هم فکر میکردم که مهراب ازم چی میخواد ؟! شاید تو اخرین لحظه پشیمون شده بود و میخواست بگه اگه تو نمیخوایش پسش بده به من ! ....از فکرم خنده م گرفت ....انگار داشتم در مورد یه اسباب بازی صبحت میکردم ! ...هه ! اگه اسباب بازی ای هم در کار باشه من و مهرابیم که بازیچه ی دست میشا شدیم نه میشا !.....اما نه ! شاید منم این مدت بازی ش دادم ؟! شاید باید همون اولش به جای سکوت با همه چی مخالفت میکردم ! با اینحال ما با هم بازی کردیم ، با هم !... با رسیدن به فرودگاه بدون اینکه زیاد دنبال مهراب بگردم خودش انگار که منتظرم باشه به سمتم اومد . صمیمانه باهاش دست دادم و به تلخی گفتم : _ پس داری فرار میکنی ؟! اونم به تلخی لبخندی زد و شونه ای بالا انداخت و گفت : _ هر جوری دوست داری بهش نگاه کن ....فرار ...سفر ... ترقی ...افول .... دور شدن ....من اسمشو میذارم دور شدن ، لازم بود یه مدت از همه چی دور باشم ... بین حرفش پریدم : _ تا ببینی میتونی میشا رو ببخشی یا نه ؟! _ تا فراموشش کنم ... با این حرفش چند لحظه جفتمون تو چشمای هم خیره شدیم و بالاخره اون گفت : _ حالش چطوره ؟... _ بد ... سرشو انداخت پایین و فکش منقبض شد . بعد با اخم گفت : _ چرا ؟ ....چرا کاری نمیکنی حالش خوب شه ؟ سریع گفتم : _ من دارم میرم ... و با پوزخند ادامه دادم : _ سه هفته ی دیگه موعد فرار منه ....تا همه چیو فراموش کنم ... چند لحظه با دهانی باز تو چشام خیره شد و بعد با ناباوری گفت : _ اون زنته !!!!.... _ نه نیست ....زن من نیست ....تو رو میخواست ... یه چیزی تو گلوم گیر کرده بود که باعث میشد نتونم جملاتمو به راحتی ادا کنم . تک خنده ی بلندی کرد و گفت : _ ببین پسر ...با هم دیگه تعارف نداریم که ... _ نه تعارف نیست ...حقیقته ... اون تمام مدت با ناباوری حرف میزد و من با لحنی جدی و صدایی گرفته ... ادامه دادم : _ اگه میخوای برگردی میتونی ...من دارم میرم ....از هر چیزی که مطمئن نباشم از یه چیز مطمئنم ، انتخاب اول میشا تویی ....وقتی حال این روزاشو میبینم از خودم بدم میاد که بینتون قرار گرفتم و باعث شدم زندگیتون زیر و رو بشه ... بالاخره قیافه ی مهراب از اون حالت پر بهت در اومد . دستش و روی شونه م گذاشت و گفت : _ ببین هامین ... نیمه ی گمشده ی من میشا نبود.، فکر میکردم هست اما اشتباه میکردم .. حالا هم که فکر میکنم میبینم بین من و اون عشقی اصلا وجود نداشت.... یه دوستی بود و یه دوست داشتن ساده ی یکطرفه....دوست داشتن با عشق خیلی متفاوته....من فقط داشتم خودمو گول میزدم ، من قبل از اینکه تو بیای از میشا خواستگاری کردم و میشا درجا بهم جواب رد داد ، چون هیچوقت من و به عنوان یه شوهر نمیدید ....بعد از اومدن تو میشا هم مثل من شروع کرد به گول زدن خودش ...نمیدونم چرا ، نمیدونم اینجوری میخواست از چی فرار کنه ...اما شروع کرد به گول زدن خودش که منو دوست داره ....و من هم ساده انگارانه باور کردم . چون از خدام بود ....من فکر میکنم میشا تو رو دوست داره ، چون با تو صادق بود اما با من نه .... _ با من صادق بود چون ترسی نداشت که از دستم بده ... _ اونجوری که اونروز تو خونه ی من صدات میکرد و با التماس ازت میخواست از دست من نجاتش بدی ....اونجوری که نگات میکرد ...هیچوقت منو نگاه نکرده بود . میشا همیشه تو همه چی مستقل بود ، همیشه قوی بود ، هیچوقت هیچ کمکی از هیشکی نمیخواست ....همیشه کمکهای دیگران و رد میکرد . همیشه همه ی کارهاش و خودش میکرد . هیچوقت گریه نمیکرد ....همیشه برام قابل تحسین بود که یه دختر همچین شخصیتی داشته باشه ....اما اونروز برای اولین بار بود که میدیدم از کسی کمک میخواد ، برای اولین بار بود که میدیدم داره به کسی با التماس نگاه میکنه ....داشت بهت التماس میکرد که بذاری بهت تکیه کنه ...در حالی که میشا هیچوقت تکیه گاه نمیخواست ....اون روز بعد از رفتن میشا از خونه م کلی فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم که میشا همیشه خودشو تو پوسته ی یه ادم قوی پنهان میکرده ....به این نتیجه رسیدم که میشا یه دختر حساسه که همه ی ویژگیهای حساس و دخترونه ش و از همه پنهان کرده و تو خودش نگه داشته .....نمیدونم چرا ...اما فکر میکنم این شکننده ترش میکنه ....اونروز احساس کردم میشا واقعا شکننده ست ....حالا اون پوسته ی یه دختر قوی شکسته ....حالا اون پوسته ای نداره که خودشو توش پنهان کنه ، حالا اون شکننده تر از همه ی دخترای دیگه ست ....میشا تا حالا از هیشکی نخواسته بود تکیه گاهش باشه اما از تو خواست ....نمیدونم چه برداشتی از این کارش میکنی ...اما من میذارم به پای اینکه تو رو دوست داره ... میذارمش به پای اینکه اون دوست داره به کسی که بیشتر از همه دوستش داره تکیه کنه ....میذارمش به پای اینکه احتیاج داره بعضی وقتا قوی نباشه و حالا وقتش رسیده که گهگاهی دست از قوی بودن برداره و مثل یه دختر عادی از ضعیف بودن در مقابل کسی که دوستش داره لذت ببره . چند لحظه ساکت شد تا تاثیر حرفاش و رو من ببینه و بعد ادامه داد : _ امشب ازت خواستم بیای اینجا تا بهت بگم . میشا دختر خوبیه ...بهترین روزای عمرمو بهم هدیه داده ....مواظبش باش و دوستش داشته باش چون لیاقتشو داره ....لیاقت بهترین زندگی رو داده . زندگی ای که من هیچوقت نمیتونستم بهش بدم چون دلش با من نبود ...اگه دلش با من بود به جای اینکه شماره ی تو رو حفظ کنه و توی سخت ترین شرایط زندگیش به تو زنگ بزنه و از توکمک بخواد به من زنگ میزد ....اما اون هیچوقت از من هیچی نخواست ....اگه میشا این روزا حالش بده به خاطر من نیست ، به خاطر اینه که تو داری میری ...دقیقا بعد از اینکه باعث شدی پوسته ی آهنینش به خاطر تو بریزه داری ترکش میکنی .... با بهت و ناباوری نگاش میکردم که با بلند شدن صدایی از بلندگو ها مهراب دستشو گذاشت رو شونه م و گفت : _ فقط مواظبش باش ....زندگی خوبی بهش بده .... چند لحظه تو چشام خیره شد و با نگاه به اینکار تشویقم کرد و بعد با سرعت دور شد و بین ازدحام جمعیت گم شد . 12 سال پیش میشا همینجا ... تو همین فرودگاه داشت برام گریه میکرد ....12 سال پیش میشا یه دختر قوی نبود ، 12 سال پیش همیشه اگه چیزی میخواست یا کاری داشت به من میگفت ، با اینکه همیشه دعواش میکردم و اذیتش میکردم ....و حالا دوازده سال تمام یاد گرفته بود که از هیشکی هیچی نخواد ، یاد گرفته بود به هیشکی وابسته نشه ، شاید از ترس اینکه نکنه مثل من بذاره بره و با رفتنش پشتشو خالی کنه !.... شاید مهراب راست میگفت . حالا بعد دوازده سال دوباره اولین کسی که ازش چیزی خواست من بودم !!!! .... دوازده سال پیش میشا منو دوست داشت ؟ دوازده سال پیش من میشا رو دوست داشتم ؟ ....دوازده سال بعد میشا هنوزم منو دوست داره ؟! ....دوازده سال بعد من عاشق میشا شدم ؟!!!!.... نگاهمو از جمعیت گرفتم و غرق فکر راه افتادم سمت بیرون . بی توجه به ماشینم راه افتادم تو خیابون . من اینکار و کرده بودم ؟ من میشا رو به این حال و روز انداخته بود م ؟ اما من که کاریش نکرده بودم ....پس میشا منو دوست داشت و با برگشتنم دوباره این حس دوست داشتن سر بلند کرده بود و حالا با رفتنم به این روز انداخته بودش ؟! ....واقعا اینطور بود ؟! یا این فقط یه خوش خیالی مسخره بود !....اصلا میشا به کنار ، خودم چی ؟! من که دوستش داشتم . از اینکه نمیتونستم فرار کنم ....چطور تونسته بودم این چند روزی رو که میدونستم میشا خودشو تو اتاق حبس کرده و با دنیا قهر کرده رو دووم بیارم ....بدون اینکه کمکی به بهتر شدن شرایطش کنم ؟! ...حالا نه اینکه خودم حال و روز بهتری ازش داشتم ! ...چقدر حرفای مهراب تکونم داد ! واقعا راست میگفت ؟! .....هه ! چقدر آدم تو برخورد اول درباره ی دیگران اشتباه برداشت میکنه ....الان احترام خاصی برای مهراب قائل بودم . با اینکه خودش میشا رو میخواست اما چون به این نتیجه رسیده بود که میشا دوستش نداره کنار کشیده بود ، سعی نکرده بود به زور به دستش بیاره ....حتی خیانتی که میشا بهش کرده بود و بخشید و از من میخواست خوشبختش کنم . ازم میخواست دختری که دوست داره رو خوشبخت کنم ! ....آدمی که همچین کاری میکنه باید روح بزرگی داشته باشه . هیچ حسادتی رو تو چشماش نمیدیدم ، فقط التماس بود . التماس برای اینکه دختر مورد علاقه شو خوشبخت کنم ! ....دختری که خودم آرزوم بود خوشبختش کنم ....دختری که منو لایق اینکه خوشبختش کنم نمیدونست ....یا شایدم اشتباه میکردم ، شاید اونی که راست میگفت مهراب بود ، شاید میشا واقعا منو ...! اینقدر رفتم و رفتم که اصلا حساب زمان از دستم در رفته بود . نصف شب بود و خیابونا نسبتا خلوت و ساکت ، هیچی مزاحم افکارم نمیشد ....میتونستم تو آرامش به همه چی فکر کنم . به همه ی جنبه های همه چی ...ساعت 3 صبح بود که سرجام متوقف شدم . تصمیممو گرفته بودم . چرا باید فرار میکردم ؟! چرا باید برای یه بارم که شده شانس خودمو امتحان نمیکردم ...نهایتش این بود که میشا میگفت برو به درک ....از این که بدتر نمیشد ؟! ...باید برای به دست آوردن چیزی که میخواستم اقلا یه قدم بر میداشتم و اگه به در بسته میخوردم یه کم جنم به خرج میدادم و تلاش میکردم ....اینجوری حداقل سعی خودمو کرده بودم . اینطوری تا اخر عمر حسرت نمیخوردم که چرا هیچ کاری نکردم و مثل یه احمق از همه چی فرار کردم . با لبخند مطمدنی سری تکون دادم و تاکسی گرفتم تا منو برسونه فرودگاه .... از اونجا با ماشینم راه افتادم سمت خونه ی عمو پرویز . ساعت تقریبا 6 بود که رسیدم و در زدم . مارال با صدای خوابالودی درو برام باز کرد و وقتی وارد شدم با قیافه ای که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده اومد جلو و با خمیا زه گفت : _ پرواز مامان اینا 2 ساعت دیگه میشینه ، چرا الان اومدی ؟ در حالیکه از کنارش رد میشدم گفتم : _ برو بخواب مارال ... و بی توجه به قیافه ی متعجبش راه افتادم سمت اتاق میشا و رفتم داخل . خواب بود ... رفتم بالا سرش ایستادم . چند لحظه فقط بهش نگاه کردم ، قیافه ش لاغر تر و رنگپریده تر از همیشه بود ....آروم خوابیده بود ...اما یه دفعه صورتشو تو هم کشید و گفت : _ نه .....نه .... سرشو تکون میداد وتکرار میکرد نه .....لبه ی تختش نشستمو گونه شو نوازش کردم تا بیدار شه . ...آروم آروم چشماشو باز کرد و نگاهم کرد . چند لحظه فقط نگاهم کرد ....بعدش دستشو دراز کرد سمت صورتم ....میدونستم بازم گیج و منگه مثل همه ی موقعهایی که تازه از خواب پا میشه و هنوز نمیدونه خوابه یا بیدار ....اما اینبار از این حالتش خنده م نمیگرفت . صورتمو بردم جلو تا هر کاری خیال داره بکنه . دستشو گذاشت رو صورتم ...انگشتاشو حرکت داد سمت چشمام ....عکس العملی نشون ندادم . انگار میخواست انگشتشو بکنه تو چشمام ...مجبور شدم چشمامو ببندم تا نزده کورم کنه ....اما اون با سماجت میخواست چشمامو باز کنه و انگشتشو محکم میکشید رو چشمم ....دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندیدم و خوشبختانه این باعث شد توجهش به چیز دیگه ای جلب بشه چون اینبار انگشتشو گذاشت رو لبام ... خنده مو جمع کردم و با جدیت نگاهش کردم ....اون فارغ از هر جا انگشتشو میکشید رو لبام و من بی اختیار انگشتشو بوسیدم که باعث شد یه دفعه از جاش بپره ....رو تخت نیم خیز شد و با وحشت نگاهم کرد ....بهش لبخند زدم و گفتم : _ الان بیداری ؟! ... دستشو گذاشت رو قلبشو نفس عمیقی کشید و لحظه ای چشماشو بست و دوباره نگاهم کرد .و اینبار با سرعت باور نکردنی ای چشماش پر اشک شد . سریع برای جلوگیری از جاری شدن اشکاش دستامو بالا بردم و گفتم : _ میشا نه ....گریه نکن ...ازت خواهش میکنم .... اما اشکاش بی توجه به خواهش من روی صورتش جاری شدن و باعث شد من اه نا امیدانه ای بکشم . سرمو انداختم پایین و لحظه ای به روتختی ش خیره شدم و بعد سرمو بالا گرفتمو تو چشمای خیسش زل زدم و با لبخند زمزمه کردم : _ وقتی دو سالت بود یه بار مامانت که میخواست بره تا سر کوچه از من خواست مواظبت باشم تا برگرده ... آرمین از من خیلی بزرگتر بود اما مامانت از من خواست مواظبت باشم .....دلیلش این بود که آرمین خیلی شیطنت میکرد . اما من که این چیزا حالیم نبود ....من فقط 6 سالم بود و مامانت از من خواسته بود مواظبت باشم ، اولین بار بود که احساس بزرگ شدن بهم دست داده بود ....مامانت که رفت با اینکه خودم خیلی هم ازت بزرگتر نبودم بغلت کردمو مواظبت بودم و اجازه نمیدادم کسی بهت نزدیک شه . احساس محشری بود اینکه مواظبت باشم ، تو اون سن و سال احساس میکردم دارم مهمترین کار زندگیمو انجام میدم ...اما بعدش تو روم کارخرابی کردی و آرمین و بقیه مسخره م کردن ....خیلی از دستت عصبانی شدم و به خاطر همین تمام دوران بچگیمون اذیتت میکردم و دعوات میکردم ....فقط روزای اولش میفهمیدم واسه چی از دستت عصبانیم و دعوات میکنم اما بعدش دیگه عادت کرده بودم به دعوا کردنت ....دلیل خاصی نبود ، فقط عادت کرده بودم ....اما هیچوقت اون حس قشنگ و یادم نرفت ، همیشه اون حس باهام بود ... همیشه یادم میموند که دعوات بکنم اما همیشه هم یادم میموند که مراقبت باشم که نذارم کس دیگه ای مراقبت باشه ....کس دیگه ای حق نداشت نه اذیتت کنه نه مراقبت باشه ....فقط من بودم که این حقها رو داشتم ....چون مامانت وقتی شیش سالم بود و تو فقط دو سالت بود ازم خواسته بود مواظبت باشم ... من از اون لحظه به بعد نسبت بهت یه حس مالکیت احساس میکردم .... خنده ای کردم و ادامه دادم : _ میدونم مسخره ست .... اما منم بچه بودم و تو عالم بچگی نسبت بهت حس مالکیت میکردم ....هم اذیتت میکردم ، هم هواتو داشتم .... بعد از گفتن این حرفا با لبخند زل زدم تو چشماش و بعد از نفس عمیقی گفتم : _ اینا رو بهت گفتم که بدونی تموم اذیتای بچگیم دست خودم نبوده ....بچه بودم دیگه ....اما تو یه جورایی از همون بچگی بزرگ بودی ....همیشه بیشتر از بچه های همسن و سالت میفهمیدی ، بیشتر از بچه های همسن و سالت کنجکاوی میکردی ....با این که 4 سال ازم کوچیکتر بودی اما همیشه میخواستی جوری رفتار کنی که انگار همسن و سال منی و همین باعث شده بود همیشه بزرگتر از سنت باشی ... با لبخند گفتم : _ مرسی که همه ی روزای بچگی مو باهام بودی .... میشا فقط نگاهم میکرد و حرفی نمیزد . خدا رو شکر میکردم که دیگه اشکاش پایین نمیاد و اشکای روی گونه هاش خشک شده . اینطوری بهتر میتونستم حرف بزنم . سرمو انداختم پایین و گفتم : _ ببخش که دارم سرتو میخورم ....اصولا اینقدر آدم پر حرفی نیستم اما الان .... حرفمو قطع کردمو همه ی شهامتمو جمع کرد و زل زدم تو چشاش : _ من دوستت دارم میشا ....همیشه دوستت داشتم ، اما الان بیشتر از هر وقت دیگه ای دوستت دارم ....فرقی نمیکنه که من انتخاب اولت نیستم ، من دوستت دارم ...حتی اگه انتخاب هزارمت باشم ... حتی اگه من اخرین مرد روی زمین باشم و تو از روی اجبار انتخابم کنی ....من همیشه دوستت دارم ...فرقی نمیکنه ... حتی اگر انتخابت نباشم... دوستت دارم! اشکهاش با سرعت راه خودشونو روی صورتش باز کردن . با پشیمونی به صورتش زل زدم . خواستم حرفمو رفع و رجوع کنم تا دست از گریه کردن برداره : _ میشا من .... حرفمو قطع کرد و وسط گریه گفت : _ فکر میکردم هیچ وقت نمیگی ... فقط نگاهش کردم . چند لحظه زمان از حرکت ایستاد و فقط به هم زل زدیم ....بعد میشا آب دهنش و قورت داد و گفت : _ وقتی رفتی هر کاری کردم نتونستم فراموشت کنم ....نمیدونستم بدون تو باید چیکار کنم ، واقعا نمیدونستم ....خیلی زمان برد تا تونستم خودمو جمع و جور کنم ، تا بتونم یاد بگیرم بدون تو به زندگیم ادامه بدم . خیلی زمان برد تا بتونم به خودم یاد بدم که ازت متنفر باشم ....ازت متنفر باشم که ولم کردی ...و یاد بگیرم که به هیچکس وابسته نشم ...یا
نظرات شما عزیزان: